آرشـــــــام جانآرشـــــــام جان، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

آرشام زندگــــــــــی من

بدون عنوان

دورت بگردم امشب بابابه شوخی گفت میخوام مامان بزنم اومدی منوبغل کردی گفتی نمیزارم مامانموبزنی هرکاری میکردیم ازم جدانمیشدی قربونت برم مهربونم توکی انقدبزرگ شدی بااین حرفت خیلی خوشحال شدم فهمیدم یکیودارم که هواموداره هواسش بهم هست مثل کوه پشتمه بهت افتخارمیکنم پسرخوشکلم ...
15 شهريور 1396

شیرین زبونیهای فسقلی ما

پسر قشنگم شروع کردی به صحبت کردن وشیرین زبون شدی 15ماهگیت بیشترکلماتومیگی  به گوشی میگی اگه جیگرمیگی جیدر به دایی ابوالفضل میگی ابز به عمه مرجان میگی عمه ممه روشا میگی نوشا خانوم به رهام جون میگی نوهان قربونت برم که انقدسریع بزرگ میشی الان دیگه دوسال ویکماهته باعموحسن وعمه مونا وروشاازبیرون داشتیم برمیگشتیم خونه که گفتی من مجمسه میخوام رفتیم سنندج بردیمت موزه اونجامجسمه هارودیده بودی هی سوال میکردی مامان این چیه میگفتم مجسمه قربون کنجکاویت برم بعدعموحسن پرسیدمجمسه چی میخوای گفتی مجمسه نوشاخانوم کلی خندیدیم
29 فروردين 1396

تولدیکی یه دونه مامان

عزیزترینم فرزندم من مادرت هستم...... من باعشق بااختیاربااگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم تابدانم خالقم چگونه مخلوقش رادوست میداردهدایت میکندودربرابرخواسته های تمام نشدنی اش لبخندمیزندودر اغوشش میگیرد من یک مادرم هیچ کس مرامجبوربه مادری نکرد.... من به اختیارمادرشدم تابدانم معنی بی خوابی های شبانه راتابیاموزم پنهان کردن درد راپشت همه حجم سکوتی که گاه ازخودگذشتگی نامیده میشود.... تابدانم حجم یک لبخندکودکانه ات میتواندمعجزه زندگی دوباره ام باشد... من نه بهشت میخواهم نه اسمان ونه زمین..... بهشت من زمین من وزندگیم نفسهای ارام کودکی توست که دراغوشم رویای پروانه ارزوهایت رامیبینی.... من مادرم همانی که خالقم ذره ای ازعظم...
26 اسفند 1394

عکسهای روزشیرخوارگان94

سلام عشقم روزجمعه94/7/24بودکه اول ماه محرم بودروزشیرخوارگان بامامان فاطمه ورویاجون بردیمت حسینیه مراسم شیرخوارگان شماهمش اونجاخواب بودی چون صبح زودبیدارشده بودی اخرهای مراسم بیدارشدی اون روزاولین باری بودکه اخم کردن رویادگرفتی   ...
2 اسفند 1394

عکسای تابستون94

سلام نفس مامان تابستون بودکه بامامان فاطمه.دایی علی.مامان پروین ودایی وخاله باباجون ومامان رویاجون رفتیم سراب گیان نهاوند یه روزخیلی خوبی بودازصبح زودرفتیم تاعصری اونجابودیم رهام جون ختنه شده بودبخاطره همین عمه اینانیومدن اون روزخیلی خوش گذشت ...
2 اسفند 1394

خاطرات جیگرمامانی

فدای شکل ماهت بشم که انقدرزودبزرگ میشی عزیزدلم یه روزصبح ساعت9روزسه شنبه 94/6/10چشماموبازکردم دیدم شماسرجات نیستی خیلی ترسیدم خوشکلم زودی ازجابلندشدم دیدم شما داری بالای سرم بازی میکنی خودت گوگله کرده بودی گرفتمت بغلم کلی بوست کردم روزدوشنبه94/6/23 ساعت17 اولین کلمه ای که گفتی بابا بودباباجون داشت اماده میشدبره سرکارکه شماگفتی بابا .باباجون کلی ذوق کردم منوکه دیگه نگوداشتم ازخوشحالی بال درمیاوردم قربونت برم روزیکشنبه ساعت13.15 دستتوگرفتی ازمیزتلویزیون بلندشدی سرپا حالانوبت رسیدبه دندون در اوردنت الهی بمیرم خیلی اذیت شدی تابالاخره دندون خرگوشیهات دراومدن روزپنج شنبه ساعت 21.30بودخیلی داشتی گریه میکردی وبهونه میگرفتی منم خواستم به لثه ات زل بی...
2 اسفند 1394